نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 

رالامب (1) پیرمردی بود تنگدست و بی‌چیز لیکن بسیار شکم پرست. در روز یک یا دو بار برنج بی‌نمک خوردن او را خشنود نمی‌کرد. در دهکده نمک پیدا نمی‌شد و تنها کسانی که دستشان به دهانشان می‌رسید می‌توانستند مقداری نمک از کسانی که از شهر می‌آمدند در برابر دادن چیزهای دیگری به دست آورند. رالامب هم توانسته بود مشتی نمک از وازاهی (2) (سفیدپوست، و بیگانه) که از دهکده می‌گذشت در برابر گفتن چند داستان قدیمی، که مورد توجه و علاقه‌ی او گشت، به دست آورد. رالامب برای این که اهل خانه، همه از آن نمک نخورند شتابان آن را در جعبه‌ای، که در زیر سقف و روی در ورودی قرار داشت، پنهان کرد.
رالامب که خود را بسیار باهوش و زیرک می‌پنداشت پیش از آن که دیگ برنج را، که بخاری مطبوع از آن برمی‌خاست، به کلبه آورند حقه‌ای می‌زد و می‌پنداشت که کسی آن را نمی‌فهمد. او از سه پله که با روی هم نهادن سه قطعه سنگ ساخته شده بود بالا می‌آمد و دست به طاقچه‌ی زیر سقف می‌گرفت. و می‌نالید: «آه! چقدر پیر شده‌ام دیگر نمی توانم از پله ها بالا بیایم... نفسم گرفت. اگر دستم را به طاقچه نگرفته بودم می‌افتادم.»
او ضمن گفتن این حرف‌ها دستش را در زیر سقف به صندوق می‌کرد و چند انگشت نمک برمی‌داشت و سپس لنگ لنگان می‌آمد و در حالی که با دقت بسیار نمک را در میان دو انگشت خود نگه داشته بود می‌نشست و سپس انگشتانش را روی برگ راوینال که به جای بشقاب به کار می‌رفت، به هم می‌مالید و باز ناله می‌کرد: «آه! اگر نمک داشتم انگشتانم را این طور به هم می‌مالیدم!...»
اما افراد خانواده که از حقه و حیله‌ی او خبر داشتند پنهانی می‌خندیدند. بزودی ذخیره‌ی کوچک نمک بی‌آن‌که رالامب بداند به پایان رسید و یکی از بچه‌ها روزی به شیطنت مقداری ماسه در صندوق ریخت. پیرمرد که از این امر خبر نداشت در ساعت غذا خوردن حیله هر روزی خود را به کار بست و سپس با اشتهای بسیار روی بشقاب برنج خود افتاد لیکن در اولین لقمه‌ای که در دهان نهاد ماسه‌ها زیر آرواره‌های بی‌‍دندانش رفتند. او سخت خشمگین شد و فریاد زد: «امروز کدام یک از شما برنج را پاک کرده است؟ تو پاک کرده‌ای «راشو»؟»
- بلی پاپابه! (یعنی پدربزرگ) برنج را مثل هر روز من پاک کرده‌ام. تصور نمی‌کنم کسی از برنج پاک کردن من ناراضی باشد. مگر مثل همیشه از آن خوشت نیامد.
دختر دیگری گفت: «فهمیدم چه شده است! بی‌گمان از سقف خاک بر برنج ریخته شده است...»
پیر مهربان دریافت که بچه‌ها به حیله‌ی او پی برده‌اند. پس با فرزندانش بنای خندیدن نهاد و در این میان راشو برگ راوینال او را عوض کرد و مقدار دیگری برنج در آن ریخت که البته خاک نداشت اما نمک هم نداشت.

پی‌نوشت‌ها:

1. Ralambe.
2. Vazah.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ‌ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی‌ و فرهنگی، چاپ دوم.